یاقوت...

۱۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

فقط یک چیز از خداحافظى بدتر است؛ فرصت خداحافظى پیدا نکردن...

 

یاقوت ...

میگن زمانیکه خبر درگذشت دکتر منتشر شد جلوی کتابفروشی آذر صف عریض و طویلی تشکیل شد برای خرید آثار دکتر ...

روحش شاد..

یاقوت ...

معتقدم مکان بیشتر خاطرات را تداعی میکند تا زمان !!

 

یاقوت ...

گاهی  نه بوسیدن ؛نه  بغل ؛فقط دیدن یک عکس دلتنگی را کم میکند !مادر بزرگ را میگویم..خدایش بیامرزد

 

یاقوت ...

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو / یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو...

 

یاقوت ...

کاش یکی یقه لباس ما را از پشت سر می گرفت و اندکی ما را بالا می برد تا جهان را کلی تر و در مقیاسی وسیع تر ببینم و برای روزگاری هر چند مختصر " زندگی " کنیم...

 

 

چه شده آسمان تهران را؟ روزها محکم واستوار اما همین که هوا گرگ ومیش و به تاریکی شب نزدیک میشود بغضش میترکد و آشوب دلش هویدا می شود!؟...

 

 

 اعتماد به نفسم از ترس آدم ها آب می شود و از انگشتان لاغر دستم به زمین فرو می افتد ...(ترسو شدم)

 

 

زنگ آهنگ موبایلم از سوره حمد ماهر معیقلی به این تغییر داده شد ...

 

 

 

تیتر : سعدی علیه الرحمه

یاقوت ...
اپیزود اول
مراسم ختم مامان فرنوش خونه بود !حکیم نظامی  ! 
جو سنگین !!با تمام وجود این غم به دلم نشسته !! انگار صاحب عزا منم !! دوساعتی شد . با فرنوش خداحافظی کردم و زدم بیرون !
 
اپیزود  دوم 
کنار ماشین ایستاده بودم که یکی از پشت سر صدا زد :خانم ...!!برگشتم و نگاه کردم و پرتاب شدم  به حدود 20  سال و خورده ای قبل ..(.آقای ح.آ )...از همکلاسیهای دوره لیسانسم ..!!از زمان فازغ التحصیلی هیج کجا ندیده بودم ایشون رو ...گهگاه بچه ها خبر دوستان و همکلاسی رو به من میدادن ...
 
اپیزود سوم
دولت دوّم مرحوم هاشمی بود. دانشگاه بخش نامه  داخلی کرده بود که موقع زنگ تقریح(!) پسرها باید طبقه پایین دانش‌گاه باشند و دخترها، طبقه بالا. صحن حیات جلوی دانشگاه مربوط به آقایون و حیات خلوت و پشت دانشگاه مربوط به خانوم ها ...جفتمون این خاطره رو بازگو کردیم و ..!! روز اول کلاس عربی ...استاد وارد شد  خانوم ها سمت راست و آقایون سمت چپ کلاس نشسته بودیم ! رگ پیشونی این استاد شمالی ما  قرمز شدو گفت : شئونات اسلامی را رعایت کنید !!! و ما کوچ کردیم ته کلاس و آقایون ردیف جلوی کلاس و بین ما دو ردیف صندلی خالی !
 
اپیزودچهارم 
قبل خداحافظی گفت : چند لحظه صبر کنید ..!!از حیات باغچه ی خونه ش این گلها رو چیده بود ...
 
 
یاقوت ...

من: من میخوام برگردم به کودکی!

نازی: نمی‏شه! کفشِ برگشت برامون کوچیکه!

من: پابرهنه نمی‏شه برگردم؟

نازی: پلِ برگشت، توان وزن ما رو نداره، برگشتن ممکن نیست!

من: برای گذشتن از ناممکن کی رو باید ببینیم؟

نازی: رؤیا رو!

من: رؤیا رو کجا زیارت بکنم؟

نازی: در عالم خواب!

من: خواب به چشمام نمی آد!

نازی: بشمار، تا سی بشمار، یک و دو...

 

حسین پناهی

 

یاقوت ...